غریب آشنا ( پنج شنبه 91/4/1 :: ساعت 4:55 عصر)
یه زمانی به مقطع دکترا هم فکر میکردم - گاهی - اما...
الان که رفت و آمدهای مداوم من داره به آخر میرسه... رفت و آمدهای هفتگی بین زادگاهم و شهر دل«فریب» آرزوهای دوردست،
حالا می بینم نه چاپ کتابهام دلمو مشغول کرد، نه تحصیل در اولین دانشگاه ایران - به روایتی دانشگاه مادر - تونست منو دلبسته کنه، نه زندگی میون «اشباع امکانات» پایتخت، نه جایزه ی دهن-پر-کن "ابداع نخستین شیوه تدریس مکالمه تخصصی"، و نه حتی تدریس در دانشگاهی که همه آرزوی ورود به اونو دارن... هیچکدوم نتونست «دل» منو وابسته کنه. هیچکدوم بیش از اندازه ی واقعی خودش برام جلوه نداشت.
خوشحالم.
نه از اینکه احتمالا میتونم دکترا بخونم، نه!!! اصلا!!
از این خوشحالم که اگه روحم نتونست بزرگ بشه لااقل همه چی برام کوچیک شده.
الان حس میکنم فقط دلم «خدا»مو میخواد.
چقد پوچم وقتی کمرنگ میشه. و چقد آروم وقتی بغلم میکنه.